نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
رفتم رفتی رفت...
و سکوتی سر سخت
همه جا را پر کرد
فاصله را رو کرد
اری رفت و رفت
و من اکنون تنها
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
اسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف فعل رفتن
ومعلم ارام
روی دفترم نوشت:
سخت ترین فعل جهان است رفتن
نظرات شما عزیزان: