
و من برگ بودم كه طوفان گرفت
و ديدم كه اين قصه پايان گرفت
بهار تو آمد به ديدار من
و آخر مرا از زمستان گرفت
كوير تنت را به باران زدند
تن آسمان از عطش جان گرفت
تو مي رفتي و چشم من چشمه بود
و من خيس بودم كه باران گرفت
عجب بارشي بود بر جان من
كه چون رودي از عشق جريان گرفت
هواي تو بود و خيال تو بود
كه دست مرا در خيابان گرفت
حقيقت همين است اي نازنين
كه چشمت غزل داد و ايمان گرفت
تو و كوچه و آن زمستان سرد
و من برگ بودم كه طوفان گرفت
نظرات شما عزیزان: